بابایی
اینم برا اینکه خوشحال باشین
تکپارتی
.
.
.
.
در خونه رو باز کردم
ا.ت: سلام بفرمایید داخل
کوک: سلام یونگی کجاست؟
ا.ت: میاد پایین شما برید بشینید بچه بغلته خسته میشی ... یه لیا نگاه کردم و بغلش کردم
ا.ت: خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر از بعد به دینا اومدن جونگهی دیگه ندیدمت
ل.ی: منم همینطور انقدر سرمون شلوغ بود به خاطر جونگهی که دیگه نشد ببینیم همدیگهرو
باهم دیگه رفتیم نشستیم رو کاناپه
ی: سلام _ به بالای پله ها نگاه کردم
کوک: سلام هیونگ
ی: سلام بدش به من _ جونگ کوک جونگهی رو گذاشت تو بغل یونگی
ی: سلام کوچولو تو چقدر خوشگلی _ بهش نگاه کردم ... یونگی خیلی دلش میخواست بچه دار بشیم ولی من هنوز میترسیدم به نظرم زوده درسته دوساله که ازدواج کردیم ولی خب
دوباره زنگ در خورد ... بلند شدم و رفتم درو باز کردم
س.ک: میتونیم بیایم داخل خانوم مین؟
ا.ت: بله آقای کیم بفرمایید داخل _ به سوکجین و سوهی هم سلام کردم و نوبت به جیسو رسید
ج.س: سلام ا.ت دلم خیلی برات تنگ شوده بود
ا.ت: دل منم برات تنگ شده بود کوچولوی من
ج.س: دایی کجاست _ دستشو گرفتم و بردمش سمت یونگی
ج.س: سلام دایی _ یونگی جونگهی رو داد بغل من و جیسو رو گذاشت رو پاهاش: سلام دختر کوچولو خیلی دلم برات تنگ شده بود
ج.س: من همینطور
هز سرجام بلند شدم: من میرم میزو بچینم برای شام
لیا و سوهی هم دنبالم اومدن
................
................
................
سوکجین و سوهی رفته بودن لیا هم توی اتاق ما خواب بود جونگکوک هم سرش تو گوشیش بود جونگهی هم بغل یونگی بود و داشت باهاش بازی میکرد صدای خندهی جونگهی میومد منم به گوشیم نگاه کردم
۱۰:۵۶
کوک: ا.ت ما دیگه بریم خیلی دیر سده دیگه
ا.ت: میرم لیا رو بیدار کنم _ رفتم بالا و لیا رو بیدار کردم
ا.ت: جونگکوک گفت میخواین برین اومدم بیدارت کنم
ل.ی: باشه عزیزم الان بیدار میشم
رفتم پایین جونگکوک دم در منتظر بود جونگهی هم تو بغلش بود
ا.ت: گفت الان میاد پایین
...
...
...
از حموم اومدم بیرون یونگی خوابیده بود و پشتش به من بود
لباسام رو پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم
ا.ت: خوبی یونگی؟
ی: آره
ا.ت: حس نمیکنم خوب باشی ها
ی: جونگهی خیلی ناز و خوشگل بود
ا.ت: آره به کوکی رفته بود
ی: کاش ماهم یه بچه داشتیم _ با این حرفش شوکه شدم
ا.ت: منو ببخش من هنوز میترسم _ برگشتم سمتم
ی: ما که تا الان خیلی اینکارو انجام دادیم اینکه خواستم با نظر خودت بچه دار بشیم چون بهت حق میدم تو قراره درد بکشی و بیشتر اذیت شدم هاش برای توعه منم نخواستم بدون تایید تو کاری بکنم چون برام مهمی لطفا منم برای تو مهم باشم باور کن میتونیم باهم دیگه از پسش بر بیایم هیچ اتفاقی نمیافته عزیزم _ حرفاش آرومم کرد ... بغلش کردم و گونهشو بوسیدم
ا.ت: باشه منم نمیخوام بیشتر این اذیتت کنم هرچی تو بخوای اوگه میخوای همین الان انجامش بدیم من آمادم _ بهم لبخند زد
ی: ممنونم عزیزم این واقعا تصمیم بزرگی بود عاشقتم
.
.
.
.
.
.
پاشو برو خونتون
تکپارتی
.
.
.
.
در خونه رو باز کردم
ا.ت: سلام بفرمایید داخل
کوک: سلام یونگی کجاست؟
ا.ت: میاد پایین شما برید بشینید بچه بغلته خسته میشی ... یه لیا نگاه کردم و بغلش کردم
ا.ت: خیلی دلم برات تنگ شده بود دختر از بعد به دینا اومدن جونگهی دیگه ندیدمت
ل.ی: منم همینطور انقدر سرمون شلوغ بود به خاطر جونگهی که دیگه نشد ببینیم همدیگهرو
باهم دیگه رفتیم نشستیم رو کاناپه
ی: سلام _ به بالای پله ها نگاه کردم
کوک: سلام هیونگ
ی: سلام بدش به من _ جونگ کوک جونگهی رو گذاشت تو بغل یونگی
ی: سلام کوچولو تو چقدر خوشگلی _ بهش نگاه کردم ... یونگی خیلی دلش میخواست بچه دار بشیم ولی من هنوز میترسیدم به نظرم زوده درسته دوساله که ازدواج کردیم ولی خب
دوباره زنگ در خورد ... بلند شدم و رفتم درو باز کردم
س.ک: میتونیم بیایم داخل خانوم مین؟
ا.ت: بله آقای کیم بفرمایید داخل _ به سوکجین و سوهی هم سلام کردم و نوبت به جیسو رسید
ج.س: سلام ا.ت دلم خیلی برات تنگ شوده بود
ا.ت: دل منم برات تنگ شده بود کوچولوی من
ج.س: دایی کجاست _ دستشو گرفتم و بردمش سمت یونگی
ج.س: سلام دایی _ یونگی جونگهی رو داد بغل من و جیسو رو گذاشت رو پاهاش: سلام دختر کوچولو خیلی دلم برات تنگ شده بود
ج.س: من همینطور
هز سرجام بلند شدم: من میرم میزو بچینم برای شام
لیا و سوهی هم دنبالم اومدن
................
................
................
سوکجین و سوهی رفته بودن لیا هم توی اتاق ما خواب بود جونگکوک هم سرش تو گوشیش بود جونگهی هم بغل یونگی بود و داشت باهاش بازی میکرد صدای خندهی جونگهی میومد منم به گوشیم نگاه کردم
۱۰:۵۶
کوک: ا.ت ما دیگه بریم خیلی دیر سده دیگه
ا.ت: میرم لیا رو بیدار کنم _ رفتم بالا و لیا رو بیدار کردم
ا.ت: جونگکوک گفت میخواین برین اومدم بیدارت کنم
ل.ی: باشه عزیزم الان بیدار میشم
رفتم پایین جونگکوک دم در منتظر بود جونگهی هم تو بغلش بود
ا.ت: گفت الان میاد پایین
...
...
...
از حموم اومدم بیرون یونگی خوابیده بود و پشتش به من بود
لباسام رو پوشیدم و رفتم رو تخت دراز کشیدم
ا.ت: خوبی یونگی؟
ی: آره
ا.ت: حس نمیکنم خوب باشی ها
ی: جونگهی خیلی ناز و خوشگل بود
ا.ت: آره به کوکی رفته بود
ی: کاش ماهم یه بچه داشتیم _ با این حرفش شوکه شدم
ا.ت: منو ببخش من هنوز میترسم _ برگشتم سمتم
ی: ما که تا الان خیلی اینکارو انجام دادیم اینکه خواستم با نظر خودت بچه دار بشیم چون بهت حق میدم تو قراره درد بکشی و بیشتر اذیت شدم هاش برای توعه منم نخواستم بدون تایید تو کاری بکنم چون برام مهمی لطفا منم برای تو مهم باشم باور کن میتونیم باهم دیگه از پسش بر بیایم هیچ اتفاقی نمیافته عزیزم _ حرفاش آرومم کرد ... بغلش کردم و گونهشو بوسیدم
ا.ت: باشه منم نمیخوام بیشتر این اذیتت کنم هرچی تو بخوای اوگه میخوای همین الان انجامش بدیم من آمادم _ بهم لبخند زد
ی: ممنونم عزیزم این واقعا تصمیم بزرگی بود عاشقتم
.
.
.
.
.
.
پاشو برو خونتون
- ۹.۶k
- ۲۰ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط